سفارش تبلیغ
صبا ویژن
محبوب ترین بندگان نـزد خداوند، سودمندترینشان نسبت به بندگان است و پایبندترینشان نسبت به گزاردن حقّش ؛ کسانی که خداوند، کار نیک و به جا آوردنش را محبوبشان ساخته است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

نقطه سر خط

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود
.




ندا ::: چهارشنبه 87/8/1::: ساعت 9:45 صبح

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟

گفت : عزیزتر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ،با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم : پس چرا راضی شدی برای آن همه دلتنگی ،اینگونه زار بگریم ؟

گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .

گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسر راهم گذاشته بودی ؟

گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه مرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا اباد هم نخواهی رسید

گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟

گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی چاره های نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی

گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟

گفت : اول بار که گفتی خدا انچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار می کنی همان بار اول شفایت می دادم .

گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت

گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت




ندا ::: شنبه 87/7/27::: ساعت 8:31 صبح

چه رنجی بزرگ تر از اینکه ملتی عاشق علی باشد و عاقبت یزید را داشته باشد؟ و چه رنجی بالاتر از اینکه کسانی که می بینیم در چه سطحی از معنویت، از آگاهی، از منطق و از انصاف هستند باید از علی و از مکتب علی سخن بگویند و مردم را با مکتب علی آشنا کنند؟ و چه رنجی بالاتر از اینکه در این دنیا یک ملتی، یک گروهی هست که مارک علی بر پیشانی سرنوشتش خورده و از فقر، از خواب، از تخدیر، از تفرقه و از کوتاه اندیشی، و از بدبینی، ضعف و ذلت رنج ببرد؟ و چه رنجی بالاتر از اینکه الان می بینیم نسل قدیم ما که به علی و به مذهب علی وفادار مانده، قدرت زایندگی خودش و حرکت خودش را از دست داده، به جمود و توقف دچار شده و نسل آینده را نمی تواند به تاریخ و فرهنگ و مذهب علی پیوند دهد و آنچه را که شهدای بزرگ شیعه و علمای بزرگ شیعه و بزرگان و فداکاران و مردم عاشق شیعه به این نسل سپرده اند نمی توانند به نسل بعد از خود انتقال دهند.


                          دکتر علی شریعتی

 




ندا ::: یکشنبه 87/7/14::: ساعت 8:37 صبح

1سعی کنید هنگام تردد در راهروهای اداره همیشه پرونده زیر بغل داشته باشید:
به این ترتیب به نظر، کارمند سختکوشی می‌‌رسید که قرار است در جلسه مهمی شرکت کند. کسانی که دستخالی این طرف و آن طرف می‌‌روند عاطل و باطل به نظر می‌‌رسند و تصور عموم از کسانی که «روزنامه» زیر بغل دارند این است که از زیر کار در می‌‌روند و به جای آن وقت خود را صرف خواندن روزنامه و حل جداولش می‌‌کنند.

-2   برای این که به نظر برسد سرتان شلوغ است:
از رایانه استفاده کنید. استفاده از رایانه درنگاه خیلی از کسانی که چشمشان به شما می‌افتد مترادف «کار» است در حالی که شما می‌‌توانید فرصت را مغتنم شمرده و ایمیل‌های شخصی خود را دریافت و ارسال نمایید، چت کنید، در مورد موضوعات مورد علاقه خود search نمایید، وبلاگ‌ها و سایت‌های مورد علاقه خود را نگاه کنید و بدون اینکه ذره‌ای کار انجام داده باش?د حسابی خوش بگذرانید و اگر زمانی توسط رییس‌تان گیر افتادید (که حتما گیر می‌افتید) بهترین دفاع این است که ادعا کنید در حال یادگیری نرم‌افزار جدیدی هستید که به نوعی به کارتان مرتبط است.

-3 میز کارتان را به هم بریزید:
اطراف خودتان را حسابی با اسناد، جزوات و اوراق پرکنید. در نگاه افراد حجم کاری که دیده می‌‌شود مهم است.
 
اگر می‌‌دانید قرار است کسی در دفتر کارتان در مورد کارش با شما دیدار داشته باشد اسناد و مدارک مربوط به او را در میان اوراق خود گم وگور کنید و بعد در حضور او دنبالشان بگردید.

-4از منشی تلفنی استفاده کنید و حتی‌المقدور به تماس‌ها پاسخ ندهید:
افراد برای این که چیزی به شما بدهند با شما تماس نمی‌‌گیرند، آنها تماس می‌‌گیرند تا شما برای‌شان کاری انجام دهید و فقط بلدند برای شما دردسر بسازند و این منصفانه نیست!!!!

-5  ظاهری آشفته و پریشان داشته باشید:
ظاهر پریشان شما رییس‌تان را متقاعد می‌‌کند که سر شما حسابی شلوغ است.

- 6 کاری کنید که به نظر برسد تا دیروقت کار می‌‌کنید:
همیشه دیر دفتر را ترک کنید به خصوص زمانی که رییس‌تان در اداره است.
 
می‌‌توانید از این فرصت برای خواندن مجلات، کتاب‌ها و سرگرمی‌های این چنینی که همیشه قصد مطالعه‌شان را داشتید ولی فرصت نکرده‌اید استفاده کنید.

-7 آه بکشید:
زمانی که افراد زیادی اطرافتان هستند وانمود کنید دارید به سختی کار می‌‌کنید و بعد با صدای بلند طوری که همه بشنوند آه بکشید. تصور حجم بالای کاری که دارید انجام می‌‌دهید آنها را تحت تاثیر قرار خواهد داد.

 




ندا ::: چهارشنبه 87/7/3::: ساعت 8:31 صبح

دل آدمها به اندازه حرفاشون بزرگ نیست

اما

اگه حرفاشون از دل باشه می تونه بزرگترین آدمها رو بسازه




ندا ::: دوشنبه 87/6/25::: ساعت 9:9 صبح

   1   2      >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 8


بازدید دیروز: 1


کل بازدید :5533
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<